درباره مسخ فرانس کافکا

درباره مسخ فرانس کافکا

"یک روز صبح گرگور از خوابی آشفته بیدار شد و فهمید که در تخت خوابش به حشره ای بزرگ بدل شده است"

این خط اول یک داستان کوتاه است و تا پایان کتاب اتفاق بزرگتری نخواهد افتاد . در همان خط اول خواننده حیرت زده میخکوب می شود و آب دهانش را قورت می دهد و سطر های بعدی را با این امید دنبال می کند که احتمالاً گرگور توهم زده شده و یا هنوز خواب است ، خلاصه واقعا که حشره نشده ؟

در ادامه راوی مستند وار ، جزئیات دقیق زندگی یک انسان را که تبدیل به سوسک خاکی (خر خاکی) شده را توصیف می کند و این باعث می شود وحشت خواننده بیشتر و بیشتر شود .

شاید گرگور دیوانه شده ، باور های دینی اش به او این توهّم را تلقین کرده که سوسک شده ، از آن جهت که دیشب را دیر خوابیده و مشغول قاب کردن عکس یک دختر روی صفحه مجله شده ، رطوبت ناشی از باران و خستگی مفرط ناشی از مسافرت های اجباری باعث شده یک خواب پریشان ببیند و حالا که فهمیده از قطار ساعت هفت جا مانده و دیر می رسد ، ترجیح می دهد همانطور که در مذهب وعده داده اند ، مسخ شود تا دیگر مجبور نباشد به این زندگی ادامه دهد !

سحرخیزی های اجباری ، غذاهای نامنظم ، آشنایان اتفاقی در کنار وحشت از دیر رسیدن و سرزنش ، مشکلاتی است که برای هر بازاریابی در جوامع صنعتی امری متداول است ، اما اگر کسی از زور بدهکاری پدرش مجبور به انجام این کار باشد ، کار خیلی سخت تر می شود .

در ساعات اولیه مسخ ، به نظر می رسد با کمی استراحت و مراقبت پزشکی کابوس پایان یابد ، اما خانواده گرگور لحظه به لحظه با فریاد و شیون ، مشت زنان از او می خواهند درب را باز کند ، آنها کلید ساز و دکتررا خبر کرده اند ، اما دکتری که هیچ وقت یک مریضی را جدی نمی داند و کارمندان را با چشم "از کار در رو" نگاه می کند و حاضر نیست برگه استراحت برای بیمار پر کند مگر اینکه یک نفر واقعاً سوسک شده باشد !

بجای استراحت ، منبع سرزنش و سرکوفت خودش سررسیده ، یعنی سرپرست کارمندان شخصاً به سراغ گرگور آمده ، زیرا همکاران گرگور غیبت او را سریع به اطلاع رئیس رسانده اند ، و حتی برای او پاپوش ساخته اند که دزدی کرده و نیامده ،

گرگور فکر میکند که معقولتر این است که به جای آنکه با شیون و فریاد مزاحمش شوند ، به حال خود رهایش کنند اما خوب ، مثل همیشه راوی و گرگور حق را به دیگران می دهند که نگران باشند .

سرپرست با آگاهی از اینکه خانواده گرگور خیلی نسبت به کار او حساسیت دارند ، تهمت هایی درمورد ساز و بند گرگور با مشتریان به او نسبت می دهد و احتمال اخراج او را مطرح میکند .

گرگور از اینکه مجبور است برای اینچنین رئیس بی رحم و خودخواهی کار کند ، منزجر می شود اما چاره ای نیست ، پدرش به شرکت بدهکار است و خرجی خانواده را گرگور می دهد بنابرین تمام سعی خود را می کند تا درب را باز کند ، اما او واقعاً سوسک شده و چرخاندن کلید برای یک سوسک کار خیلی سختی بود اما تعهد او برای کار او را وادار می کرد هرطور که هست درب را باز کند . با باز شدن درب مادرش غش می کند و پدرش با صدای بلند گریه می کند و سرپرست با وحشت چند پله را میپرد و فرار می کند .

روزها میگذرند و همراه با گرگور ، مخاطب داستان هم به این واقعیت می رسد که مسخ صورت پذیرفته و خبری از اوهام و خیالات و کابوس نیست . سوسک شدن گرگور یک واقعیت محض است .

اما دردآورتر برخورد اطرافیان و نزدیکان گرگور با این موضوع است . آنها خیلی زود همه ی خوبی ها و زحمت های چند ساله ی گرگور را فراموش کرده اند و او را سربار و زباله ای در خانه می دانند . البته راوی و گرگور از این بابت به آنها حق می دهند که بالاخره هر کسی بخاطر زندگی با یک سوسک بزرگ چندش آور عذاب زیادی را تحمل می کند .

قبل از این فاجعه ،گرگور به سختی کار می کرد به این امید که خواهرش موسیقی یاد بگیرد و نوازندگی کند ، و پدرش که ورشکسته شده بدهی اش را بپردازد و مادرش که بیمار است راحت تر زندگی کند . اما درحالی که خانواده فکر میکنند گرگور نمی شنود ، در خلال صحبت هایشان معلوم می شود مادرش بیمار نبوده و ادای بیمار را در می آورده ، پدرش هم از کار افتاده نبوده بلکه پس انداز خیلی زیادی داشته ، اما برای اینکه گرگور بیشتر کار کند این را پنهان می کرده ، خواهرش هم آن دختر معصوم هفده ساله نوازنده نیست که تا لنگ ظهر می خوابد ، بلکه فاحشه ای بد لباس بوده که نوازندگی هم می کند .

خانواده گرگور از دادن غذای خوب به او پرهیز می کنند . خواهرش وسایل گرگور را برای خود جدا می کند . این کار او آنقدر زشت است که مادرش به او می گوید : "فکر نمی کنی با بیرون بردن اثاث داریم به او نشان می دهیم که امیدی به بهبودی او نداریم؟ به گمانم بهتر است بگذاریم اتاقش مثل سابق بماند تا وقتی برگشت ببیند همه چیز دست نخورده باقی مانده"

اما خواهرش همه چیز را می برد فقط مانده همان قاب عکس اول داستان ، گرگور از زیر تخت بیرون می آید و قاب عکس را محکم می چسبد اما ناخواسته باعث می شود مادرش او را با هیبت کاملاً شبیه یک سوسک خاکی بزرگ ببیند و بیهوش شود . وقتی پدر از راه می رسد و صدای گریه دخترش و احوال بد مادر را می بیند با خشم و غضب به سمت گرگور می رود و او را بشدت زخمی می کند . زخمی که هرگز بهبود نمی یابد بلکه هر روز دردناکتر می شود ، همان پدری که قبل از فاجعه ، با احترام زیادی به گرگور خوشآمد می گفت و او را تکریم می کرد ، حالا گوشمالی سختی بابت این اشتباه به او می دهد .

جراحت شدید گرگور باعث علیل شدنش شده اما گرگور مثل همیشه این موضوع را پنهان می کند تا خانواده اش با کمال آرامش صبحانه بخورند ، گرگور خوشحال است که آنها زندگی آرامی دارند ، حتی خوشحال است که پدرش از کار افتاده نبوده و در نبود او کار می کند ، وقتی می فهمد پدرش مقروض نبوده بلکه پس انداز خیلی زیادی هم دارد ، خوشحال می شود . دلش برای مادرش تنگ شده اما برای اینکه مادر را آزار ندهد سمت او نمی رود ، آرزو می کند زودتر خوب شود فقط بخاطر اینکه روز کریسمس هدیه ای را که قبلاً آماده کرده به خواهرش بدهد .

اما راوی خانواده گرگور را مقصر نمی داند بلکه صنعتی بودن جامعه را مقصر می داند . چرا باید برای ادامه ی یک زندگی معمولی همه ی اعضای خانواده به سختی کار کنند . چرا باید وقتی اتفاق خیلی ناگوار و نادری برای سرپرست یک خانواده افتاده حالا همه مجبور باشند با مشقت و سختی کار کنند و همزمان بیماری و درد و غم از دست دادن عزیزشان را تحمل کنند؟

در ادامه پدر برای تامین مخارج زندگی، یک اتاق خانه را به سه مرد عبوس ریشو و وسواسی اجاره می‌دهد و آنها گاهی ناهار یا شام را با اعضای خانواده گرگور صرف می‌کنند . برای همین بیشتر مواقع درب اتاق گرگور کاملا بسته بود و این روح گرگور را تا سرحد مرگ آزار می داد . وقتی سه مستاجر ریشو سر سفره ای می نشستند که مادر برایشان غذای خوشمزه ای پخته و خواهر با وسواس فراوان مرتب چیده ، صدای جویدن غذای آنها گرگور را افسرده می کرد ، خانواده او برای چندر غاز پول گرگور را به زباله دانی سپرده بودند و سه مرد غریبه عبوس را در نهایت وسواس اکرام و پذیرایی می کردند .

 در یکی از این شب‌ها بعد از صرف شام، گرت خواهر گرگور برای اجاره‌نشین‌ها و پدر و مادرش ویلون می‌نوازد، موسیقی زیبا و گوشنواز روی گرگور تاثیر می‌گذارد و او بی‌اختیار از اتاق کثیف و پر از غبارش به داخل اتاق پذیرایی می‌آید. مستاجرها که او را می بینند انگار بهترین بهانه برای دوشیدن این خانواده پیدا کردند . اعلام می کنند یک دینار هم بابت روزهایی که اینجا بودند پرداخت نخواهند کرد بلکه شکایت هم می کنند . سپس گرت با اشاره به گرگور به پدر می‌گوید : "نمی‌خواهم‌ نام برادرم را به این موجود نسبت بدهم، ما هر چه از دستمان برمی‌آمده برای او انجام دادیم، بعلاوه ما تمام روز مشغول کاریم، دیگر در خانه نمی‌توانیم این عذاب دائمی را تحمل کنیم؛ باید از شر او خلاص شویم"

بعد پدر که احتمال می دهد گرگور حرف های آنها را می فهمد میگوید " اگر حرف ما را می فهمید حد اقل خودش به این نتیجه می رسید که نباید با ما زندگی کند و باید از اینجا برود "

راوی همچنان مستند وار عکس العمل ها را خیلی عادی بازگو میکند ،. اما مخاطب درمی یابد که گرگور به هیچ وجه مسخ نشده است . او هنوز انسان است و روحیات و اخلاق و منش انسانی او مثل سابق باقی مانده ، کالبد انسانی که مهم نیست . درونیات او عوض نشده . ضمن اینکه مسخ یک رویداد انفرادی نیست و در مضامین دینی مسخ برای جوامع رخ می دهد . همانطور که مفاهیم دینی وعده داده اند ، جامعه ی صنعتی زده ی گرگور که مملوء از گناه و دروغ و بی رحمی و زورگویی شده دچار سنت مسخ گردیده ، و دیگر هیچکدام از اطرافیان و نزدیکان گرگور انسان نیستند ، اگرچه کالبد انسانی دارند و البته که کالبد اهمیتی ندارد . زیرا نشان انسانیت به چشم و دهان و گوش و بینی نیست .

و گرگور مانند پیامبر پاکی است که از این مسخ مصون مانده و بنابرین به شکل حشره ای زحمت کش از آنها جدا می شود . به نظر راوی واژه ی انسان اگر قرار است به اطرافیان گرگور نسبت داده شود ، کثیف ترین سوسک شرف دارد به این موجود به ظاهر انسان . و اگر ذات و کالبد انسان همین مردم جامعه ی اطاف گرگور باشد ، بنابرین موجود پاکی مثل گرگور سوسک باشد بهتر از این است که انسان باشد .

پایان مسخ دردناک ترین پایانی است که هر خواننده ای فکرش را می کرد . خواهر گرگور که قبل از مسخ همیشه مظلوم و دلسوز بود ، حالا پیشنهاد سربه نیست کردن برادر بیمارش را داده ، پدر هم این پیشنهاد را به خود گرگور اعلام کرده ، صبح همانروز که مستخدم صنعتی زده با رفتار ماشینی خودش وارد اتاق گرگور می شود ، جسد سوسکی را پیدا می کند که از فرط تشنگی و گرسنگی دق مرگ شده ، بعد جسد را از پنجره اتاق به بیرون پرتاب می کند ، و این باعث رضایت قلبی اعضای خانواده می شود .

راوی واکنش چندش آور اطرافیان گرگور را با نگاه و زبان مثبت گزارش می کند مخصوصا سه خط آخر ، انگار که یک تصویر زجر آور را یک خبرنگار با خونسردی توضیح می دهد :

"در ضمن این حرفها خانم و آقای سامسا پدر و مادر گرگور تقریبا همزمان از مشاهده دخترشان که سرزنده تر شده بود ،متوجه شدند که به رغم رنگ پریدگی گونه هایش ، دختر خوش ترکیبی شده ، دخترشان هم به تایید حسن نظر آنها به محض رسیدن به مقصد ، قبل از همه بلند شد و بدنش را کش و قوس داد"

کش و قوس ماهیچه های خواهر گرگور کاری با مخاطب میکند که اینبار آب دهانش را قورت نمی دهد بلکه همانجا در کتابخانه تف میکند و کتاب را به کناری پرت می کند .

کاری از : محمد حسین داودی



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: franz KAFKA فرانس کافکا مسخ گلاریشا
[ جمعه 27 مهر 1397 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

پیوندها


سلام دوست خوبم

 

 گلاریشا محمد حسین داودی  glarisha  برای تبادل لینک

اینجا آدرس خودتو بنویس

ممنون از حضور گرمت