خرچنگ های خسته

خرچنگ سنگ سینه ی سگ پیکر

امشب هوای رقص عیان دارد

چون های و هوی باده و زلف یار 

با هوی و های  شعر جوان دارد

خرچنگ سخت  عنصر  بد مسلک

یک واژه ی سیاه کف آلود است

از گریه های شبزدگان امشب

    یک آستین غزل به میان دارد

سیلاب های وحشی نسل سرد

او  را به شهر حادثه آوردند

باکی ندارد از نک چنگگ ها

آنکس که زخمهای چنان دارد

از آبی زلال نمی خواند

دلداده بر نوای لجنزاری

هرگز برای چشمه نمی رقصد

او کینه ها از آب روان دارد

دلتنگ بند و مردم در بندست

خیلی دلش هوای قفس کرده

انگار یوسفی به قفس باشد

رویاگری که شعر زمان دارد

شاید کمی عجیب ولی دیگر

  از هیچ کس گلایه نخواهد کرد

او با شما به شبکده می رقصد

  اما دوچشم دل نگران دارد

شعر از : محمد حسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

جیــر جیـرک

 

جیرجیرک بس کن این آواز تکراری را

بس کن این افسون هشیاری را


نعره ی آهن

نعره ی انسان

قصه ی فریاد بی پایان

غصه ی نان ، غصه ی صدها هزاران چیزدیگر

غصه ی فردا برای شبنشینان کافیست

چشمهای مردمم آکنده از نقاشی است.

گوشه ای تنها زچشم خلق پنهان گشته ای ازچه؟

قصه می خوانی برای که؟

کیست گوش خود سپارد تا تو بنشینی بخوانی قصه هایت را

قصه ی یک رنج بیگاری

قصه ی یک رنج بیگاری را

جیرجیرک کودکان خوابند

مردمم خستند

شرم کن کم کن صدایت را

جیرجیرک شبپرستان با تو رقصیدند ، بد کردند؟

مطرب صدها هزاران سال بیداری

ساز ناکوکت صدایش گنگ است

خیز و بشکن سازعیاری را

ازچه می رقصی میاور خفت و خواری

جیرجیرک مشکن این اکرام اجباری را

جیرجیرک راحتم بگذار ازجانم چه می خواهی؟

ناله کم کن می نویسم

جیرجیرک می نویسم شعر بیداری را

می نویسم شعر بیداری را

شعر از : محمد حسین داودی

 



برچسب‌ها: شعر محمد حسین داودی
[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

اوزان سنــــــــــگین شب




به افتخار کوهنـوردی دیگر . خانم برازنده



چون خوی نیکان از چشم بد گوهران

جان برکفی شاعر گشت و دفتر کفن


تا بر زمین باریدن گرفت آسمان

شوری دمید از اشعار این انجمن


تا   بشنوند از اوزان سنگین شب

مستفعلن مفعولات مستفعلن


تا هرزگی از هر برگ دفتر برد

تب بر تن آتش افشاندو شب بر سخن


می گسترد دردی تا ستم بردرد

چون آسمان بر هر خاک بی شاخ وبن


می پرورد بندی، بندگی برکند

شاید رها از بیداد زندان تن


این رنج ما میراث از هزاران تن است

روزی بسوزد دامان هر اهرمن

شعر از : محمد حسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

نصــیـب ما و نصـــیـب شما

به افتخار کوهنورد میدون امام . مرتضی غفوری



سر افکندگی  وبدبختی نصیب ما       موفقیت و خوش بختی نصیب شما


زیر پا ماندن و سر سختی نصیب ما

عشق نو کردن رو تختی نصیب شما


 بیکاری و بی پولی نصیب ما       کافی شاپ و شنگولی نصیب شما


سربازی  و مشمولی نصیب ما

کنکور  دادن و قبولی نصیب شما


سینمایی های سیاسی نصیب ما  سریال های احساسی نصیب شما


سیم ترمز موتور گازی نصیب ما

ورزش و طناب بازی نصیب شما


معلق زدن جلوی قاضی نصیب ما  همیشه از همه جاراضی نصیب شما


صبح ها برای صف شیر نصیب ما

همیشه چند ساعت دیر نصیب شما


لقمه ی بخور و نمیر نصیب ما    همیشه یک شکم سیر نصیب شما


دستمال کشیدن آن زیر نصیب ما

خواندن ترانه کویر نصیب شما


عکس گرسنه های فقیر نصیب ما     هنرمند حقوق بگیر نصیب شما


شاعر زندانی و اسیر نصیب ما

نویسنده وکیل و وزیر نصیب شما


جوانی که شده پیر نصیب ما         ترانه های عالم گیر نصیب شما


شعر از : محمد حسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

واژه های انسانی

به افتخار استاد عظیم سرو دلیر


سرودلیر


اگر رها کنم از تن هوای نفسانی              اگر طلوع کند واژه های انسانی


دوباره می کند آواز قلب مجروحم              اگر دوباره بسازد هوای بارانی
دوباره قصه ی فانوس وعابری تنها
دوباره قصه شیخ است وشهرحیوانی

هنوز سایه ی تاریکی زمانه ی ماست         نشسته برتن کابوس تلخ ویرانی


درین کسوف که فرقی نمیکند خورشید     چراغ گمشده یا ماجرای شیطانی

اگر نمانده امیدی به نور آتش باش

برنده صخره سنگ است ومرغ طوفانی

بیا اگرنفسی مانده بیخیال نباش      بیا رهاکن از این غم صدای زندانی



شعر از : محمد حسین داودی

[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

آن ســوی شیـشه ها

به افتخار جشن عروسی خانم و آقای باقر



شوری زبان شعر مرا وا نموده است
ایزد جنین دفترم عیسی نموده است

سرماتمام پنجره راخیس واژه کرد
آن سوی شیشه هاغزلی ها نموده است

از دور یک تبلور رویاست گیسویت
تاج شهی که سلسله برپانموده است

اینبار باتلاطم احساس گم شدست
شرمی که درسکوت توماوا نموده است

شبواژه گشته است لگدمال وبایدش
سوزدچراکه عشق توحاشانموده است

دیدی که رنج واژه دروغی بزرگ بود
حالا غزل ببین که چه غوغا نموده است

شعر از : محمد حسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

آروین محمد

 


آروین قصه های دوردست

پاسدار شاعران شب پرست

کودکی پیامدار نسل  ما

نسل سرد در هجوم  سایه ها

فصل ناسزا به پاک هاست روزگار ما

فصل وصله های نارواستروزگار ما

فصل قدرت رسانه هاست روزگارما

با رسانه ای پر از رنگ ها کنار آمدیم

با رسانه ای پر از جنگ ها کنار آمدیم

با رسانه ی فریب زن کنار آمدیم

با رسانه ی همیشه من کنار آمدیم

ما از_د رد خم شدیم

ما   تحقیرِ هم شدیم


قسم به مردمان که هر چه بود هر چه بود

زندگی برای ما رنج بود  و رنج بود


دنیا   _ از ما  _  چه می خواست آه

آه آدمی بدون آنچه خواست آه


مار بازی هزار حسرت  حقیریا نیاز  ذهن های وحشی و فقیر



برای آ_ینده ات

آ_شفته ام

که شور شوم دور  این قمر

نوید هیچ شعر عاشقانه ای

را  نشان نمی دهد


پیام دردناک نسل ما  را  برای نسل تان بخوان

دلخوری  های کودکانه را فراموش  میکنی ولی بدان

مادرت به بودن تو دلخوش است     کنار مادرت بمان


تمام عشق ها   امیدها   و آرزو های کودکانه را

از کنار روح خسته ام کنار تو می نهم


به لحظه ی تولدی به کام مادران قسم به نام مادران قسم

که مادرم همیشه  در  قلب من

جاودانه ماندنیست





دلم گرفته از این دفتر خرابه شب

که کشته خواب شبم خنجر خرابه شب


به نعره کنده در قلعه سکوت شبم
چه بی حیاشده این نوکر خرابه شب

شبیه گریه ی پردرد کودکی تنها

به سوز رنج وغم    مادر  خرابه شب


به گوش باش که فصل سکوت واژه گذشت
خروش باش به زخم ترخرابه شب

تنور  دفترسرخم به شور و خنده گرفت

گلاب از اشک گل پرپر خرابه شب


در این فضای پر از هیچ گشته دفتر من
رهای وزن کج و کمتر خرابه شب

مگر دوباره غزل خشت دیگری بپزد

شوی تو کارگر دیگر خرابه شب


دوباره زایش شعری شبانه سوخت که سوخت        
دوباره کشته شده نوبرخرابه شب

 

 

 

شعرها از : محمد حسین داودی


[ 20 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

کران مستی



ای که در تنگنای غربت من        ساختی یادمان پستی خویش

 
باز با انحنای دفتر من              بسته دیدی کران مستی خویش
 
دست آخر برنده من بودم          پوچ کردی تمام هستی خویش
 
انتهای ستمگران درد است            انتهای جهان پرستی خویش
 
بعد خود شیونی نخواهی دید        سربنه شیون دودستی خویش
 
وقت تکرار شعرکهنه توست       تازه کن بیت می شکستی خویش






برای گفتن تو عاشقانه لازم نیست       برای رنج و تباهی ترانه لازم نیست

از این عروض غزل گوش ما پر است برو
صدای عشق تو در این زمانه لازم نیست

که بازحادثه ای با ردیف وقافیه ای       ولی برای هنر این بهانه لازم نیست

تو درک واژه ی شب را نداری و پس هیچ
 به چشم  تو قلم جاودانه لازم نیست

تو کوچکی و بزرگی مرام ماست برو      به زعم ما قلم کودکانه لازم نیست

به هر کجا که روی باز خانه  خانه ی ماست
برای شبزدگان آشیانه لازم نیست

به قدر بیشتر از کافی است دور و برم    حضور بیخودی ات درمیانه لازم نیست





از تو تنها رنج دوران داشته ام     خاطرات تلخ زندان داشته ام
 
از تو تنها قصه های دردناکم    یادگار سنگ و سیمان داشته ام
 
از تو تنها نامه های زهر دارت        با وجود زخم پنهان داشته ام
 
از تو تنها گریه های نانوشته       مشق تکلیفی فراوان داشته ام
 
از تو یک دلواپسی یک زخم کهنه   از تو یک روح هراسان داشته ام
 
از تو دنیای سیاه و مه گرفته       از تو شهری پر ز حیوان داشته ام
 
از تو سازی سوزناک از نای چوپان     مویه ای تا خط پایان داشته ام
 
از تو تنها از تو تنها دفترم را          خر خری در گوش انسان داشته ام






از پس حادثه ها مرگ تو شد     آخرین سوژه ی شاعرانه ام

کمترین فایده ی مردن تو         بستن دفتر عاشقانه ام

شور شبواژه شبهای سیاه    بهترین هدیه به این زمانه ام

گشته ای وصله ناجور  غزل    کرده ای خارج از این کرانه ام

دفترم تشنه خون است برو        دشمن خونی تو ترانه ام

این هم از بخت بد توست شوی        هیمه در آتش جاودانه ام

دست بر گوش کن و پا به فرار       نشنوی خنده ی بی بهانه ام
 
شده ام تازه رهای سرخوشی             گرم نفرین تو و زمانه ام
 
 
شعر ها از : محمد حسین داودی

[ 19 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

رباعی

در دور فنا رسیده نوبت به خزان

سوز شب چله داده زحمت به خزان

 

فردا که هجوم برف و سرما برسد

پیوسته بگو هزار رحمت به خزان

..................

...............

یلدا تو به شب پرست ها مدیونی

سرما و شب سیاه را افیونی

من در عجبم منزلتت از سر چیست؟

یلدا تو سیاه واژه ای افسونی

..............

............

یلدا تو هنوز هم غزل آمیزی

یلدا تو دروغ شوکت پاییزی

انگار نماد مستی انسانی

انگار هزار بار رستاخیزی

..............

...........

سور شب چله آنزمان رنج نبود

پاییز برای ما که جز گنج نبود

با یاد زمانه ای که سیگار نداشت

با یاد زمانی که زمان سنج نبود

 

رباعیات از : محمد حسین داودی

 


[ 18 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

کران مستی



ای که در تنگنای غربت من        ساختی یادمان پستی خویش

 
باز با انحنای دفتر من              بسته دیدی کران مستی خویش
 
دست آخر برنده من بودم          پوچ کردی تمام هستی خویش
 
انتهای ستمگران درد است            انتهای جهان پرستی خویش
 
بعد خود شیونی نخواهی دید        سربنه شیون دودستی خویش
 
وقت تکرار شعرکهنه توست       تازه کن بیت می شکستی خویش






برای گفتن تو عاشقانه لازم نیست       برای رنج و تباهی ترانه لازم نیست

از این عروض غزل گوش ما پر است برو
صدای عشق تو در این زمانه لازم نیست

که بازحادثه ای با ردیف وقافیه ای       ولی برای هنر این بهانه لازم نیست

تو درک واژه ی شب را نداری و پس هیچ
 به چشم  تو قلم جاودانه لازم نیست

تو کوچکی و بزرگی مرام ماست برو      به زعم ما قلم کودکانه لازم نیست

به هر کجا که روی باز خانه  خانه ی ماست
برای شبزدگان آشیانه لازم نیست

به قدر بیشتر از کافی است دور و برم    حضور بیخودی ات درمیانه لازم نیست





از تو تنها رنج دوران داشته ام     خاطرات تلخ زندان داشته ام
 
از تو تنها قصه های دردناکم    یادگار سنگ و سیمان داشته ام
 
از تو تنها نامه های زهر دارت        با وجود زخم پنهان داشته ام
 
از تو تنها گریه های نانوشته       مشق تکلیفی فراوان داشته ام
 
از تو یک دلواپسی یک زخم کهنه   از تو یک روح هراسان داشته ام
 
از تو دنیای سیاه و مه گرفته       از تو شهری پر ز حیوان داشته ام
 
از تو سازی سوزناک از نای چوپان     مویه ای تا خط پایان داشته ام
 
از تو تنها از تو تنها دفترم را          خر خری در گوش انسان داشته ام






از پس حادثه ها مرگ تو شد     آخرین سوژه ی شاعرانه ام

کمترین فایده ی مردن تو         بستن دفتر عاشقانه ام

شور شبواژه شبهای سیاه    بهترین هدیه به این زمانه ام

گشته ای وصله ناجور  غزل    کرده ای خارج از این کرانه ام

دفترم تشنه خون است برو        دشمن خونی تو ترانه ام

این هم از بخت بد توست شوی        هیمه در آتش جاودانه ام

دست بر گوش کن و پا به فرار       نشنوی خنده ی بی بهانه ام
 
شده ام تازه رهای سرخوشی             گرم نفرین تو و زمانه ام
مرا ببخش اگر شعر نو پرم تلخ است
به دل مگیر اگر هر چه در برم تلخ است
مرا ببخش اگر شب پرست بدمستم
مگو چرا غزل پاره پیکرم تلخ است

امشب شاید با من باشی
شاید دور از من اما همدم باشی

امشب باید روحم را شعرم را
زخمم را... آری مرهم باشی

 امشب باید در بزمم حاضر باشی
امشب آه ای کاش شاعر باشی
 
 
شعر ها از : محمد حسین داودی

[ 17 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

خداحافظ ای زمین

 




در تنگنای وسعت یک مسخ گاه پست
چون رنج های مسلخ بدبخت های مست

از سنگسار  پر شده از سنگلاخ دست
برجی به سان مار پدیدار گشته است

میلاد ثروتی به بلندای  نسل سرد
میلاد ، قدرتی به درازای ظلم و  درد

میلاد مرگبار سیاهی  به رنگ زرد
میلاد  رنج و خواری  انسان بت پرست

یک مسخ مردمان در افتاده در قفس
یک آلت بلند ستم های پیش و پس

 
در قعر ابرهای پلید سیه نفس
یک حاصل از خیانت آهن و هرچه هست


برجی نماد سلطنت وحشیان جنگ
برجی نماد برتری خون  زمان جنگ
 
فریاد خشم بر سر انسان بسان جنگ
برجی نماد برده کشی های شاه مست

انگشت تهمتی است به سوی کجا بلند
انگار نیزه ای است به سوی خدا بلند

شصت دوباره ای است برای شما بلند
شاید نشان ایست درین پستزار پست

انگار اشاره ایست که برپا نشسته ام
من حاضرم همیشه همینجا نشسته ام

خونم از آتش است که بالا نشسته ام
جایی نشسته ام که خدایان برآن نشست

فصلی که باز گشته خداحافظ ای زمین
شعری به راز گشته خداحافظ ای زمین

دستی دراز گشته خداحافظ ای زمین
فصل شکستن است که بغض مرا شکست
 
 
شعر از : محمد حسین داودی

[ 16 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

نمی دانم چه باید گفت

 

چشم هاي سرخ خيره بر جاده
از  داغ رد پاي يک مسافر

دندان هاي گره خورده
در فشارغصه  هاي بي فايده

انگشت هاي فشرده پنجه در گلو
روح ساده روح    در خيال وعده هاي دور


آشفته ذهن دختري
نگاه   بهت و حسرتي

و آينده اي پر از غبار و

آه قلب مادري که مانده مات

دلخوشي به کودکش که شايد نشسته خسته بین راه
ناتوان به گوشه ای که شاید .. بگو بلا بدور باش

می رسد به یاری خدا
می رسد به یاری خدا





اگر می شد تمام باقی عمرم             تنها بمانم


آنگاه شاید می توانستم ولی افسوس

هر روز در اندیشه دیروز

هرروز در تکرار جنگ افروزی انسان که نه حیوان

نمی دانم چه باید گفت

نمی دانم چه باید کرد!

دنیای ما درگیر عقلانیت است

آمال همچون ما برای دیگران معنا ندارد

اما اگر می شد اگر تنها کناری زندگی می شد

اگر جایی جدا از شهر درد آلود پرچالش

اگر آزاد از دشواری دنیا

اگر تنها کناری باقی عمرم به سر می شد

انگاه شاید می توانستم

نمی دانم چه باید گفت






باور نمیکردم


فرسنگ ها رنج و تباهی را

از نسل ها خشم و سیاهی را

لبخند خشکی واژگون سازد

باور نمی کردم تمام ناامیدی های شهری از پلیدی را

احساس گرمی تا سپیدی رهنمون سازد

یک حادثه کافیست

تا رنج های سالهای سخت نسل سرد را در دل بمیرانی

یک ثانیه کافیست

باور نمی کردم





مي بيني     سرما امانم را بريده
نمي دانم ديگر               همينطور ماندم هاج و واج
اينجا نمي مانم           اين را پيشتر گفته بودم
تو هم باورت شده بود        همينطور مانده بودي هاج و واج

اينبار مي روم باور کن          آهاي کجا مي روي صبر کن
.

برگهاي  تنبل .   خواب مانده بوديد
برگ هاي نامرد         بيدارم نکرديد

 پس بايد بسوزید      پس باید بمیرید 

شعر ها از : محمد حسین داودی

[ 15 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

درست مـثل روز روشـن بود

مثل روز روشن بود درست مثل روز روشن بود

درست مثل موم در دستم تمامشان درست روشن بود
تمام راز های آدم ها تمام حادثه هایی که آنتوان دیده بود
میان کوه های گم شده در مه چه خوب روشن بود

آه آنتوان

در میان ابرها و کوه ها خطای چشم آدمی برات مثل روز روشن بود

روح قصه ات برای کهکشان دوردست مثل روز روشن بود

رنج های نسل ما قصه هات نیش ها کنایه هات مثل روز روشن بود

آه آنتوان
آرمان جاودانه ات برای کودکان شهر دور روشن بود

آنچنان که گاه از هجوم رازهای در گلوی تو

قلب محکم و تپنده ای خسته می نشیند و عجیب درد میکند

آه آنتوان تو پاسدار یک حقیقتی

حقیقتی به تلخی شکست آدمی


قرارداد های ذهن آدمی

چارچوب منطقی و تجربی و کاسه ی خیال جنس آدمی

خوب و بد و جابه جایی و زمان مرگ ومیر

آفرینندگان آرمان شهر یک هنر
درمیان لایه های تاریخ آدمی ستوده می شوند

آرمان روشن تو هم برای آدمی اگرچه گنگ
بزرگی ات برای کودکان درست مثل موم بازی شان

هر چه آدمی بزرگ تر

از سرشت پاک دورتر

سادگی گوهری ست

که دختر هزار چهره ای از میان ما ربود

بعد چرخ زد چرخشی غریب و دلفریب

و یک صورتک از انسان روی صورت پلید ما گذاشت

موهـبـت های آسمانی زمین
کم کم از نسل سرد ما پس گرفته می شود

مثل اینچنین شبي
شاعر جوان به ديوار هاي کاگلي چشم دوخته

سايه ی قصرهای مرتفع مانع از تابش نور ماه

روی درزهای کاگل بود
سکوت شب درکنار های وهوی کوچه ها

به کودکی اجازه داده بود تاصداش را به گوش واژه ها بیاویزد

در آن گیر و دار خاک داد و قال ماورایی عجیب
توی ذهن داستان نویس روشن بود

های دیو قصه های هولناک های

باز هم طمع به روح داستان نویس دیگری نموده ای ؟
خموش ای فسونگر دروغگو فرشته ی سپید در درون سیاه

دوباره داستان ناملايمات آدمی ست

تو فقط نگاه کن خموش باش
پری به چشم های دیو قصه ها و بعد از میان درز کاه گل به داستان نویس خیره شد

جوان بلند شو های دیو آمده به هوش باش های

دور شو فسونگر دروغ خیرخواهی ای تباه سر

دور شو که چاره هر چه هست از تو نیست

خلاصه های و هوی از پری و دیو فحش و داد و قال و بحث داغ بود

ناگزیر داستان نویس دست از قلم کشید

چشمهاش را که بست

یک نفس در عمق بوي کاه گل و قطره های اشک

شعر از : محمد حسین داودی


[ 12 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

آغاز جنگ زیستن

بوي تعفني به مشام جوان دميد          احساس انزجار عميقي به جايگاه

 

چون زهر تلخ ماهيت زندگي و عمر      حس سقوط ،غوطه در انبوه اشتباه

 

بوي تعفني و نفس بند آمد و       گويي صداي له شدن مهره هاي پشت

با رخت نو نشست به خاک و هنوز مات

با چشمهاي پف شده در کاسه درشت


ديري نشست ورهگذران همچنان عبور     انگار مانعي وسط رودخانه اي

بايد بلند مي شد. اما براي چه؟           در خاله بازي قفس کودکانه اي

 

آنگاه مه نشست به پاي پياده ها     سرگیجه عجیب ومه سرد هر دوسو

درگير جاده هاي شلوغ مقابل        از پشت زوزه ها همه مشغول گفتگو

 

بعدش تمام منظره شهرک شلوغ          مانند روزگار پليدش سياه شد

فهميد تازه قصه ی آن کينه ازقديم       تاريخ مثل بربري اش راه راه شد

.
.
.

پايان ساده لوحي يک روستانشين          آغاز جنگ زیستن و ظلم بیشتر

این فطرت پلید تجاوز گر درون               این ثروت غنی شده با ثروت دگر

 

 

شعر از : محمد حسین داودی

 

 


[ 10 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تمام است

ماحامی آنیم که صد رنگ نباشد

       صددوست بیفزاید و دشمن نتراشد

 

از پارس بعید است دروغ و ستم و جنگ

اسلام نشاید که خشونت زده باشد


.....................................................................................

دست هایت . دست هایت را بیاور
 ناله های بی صدایت را بیاور
هستی و مهر وصفایت را بیاور
با قنوت خود خدایت را بیاور

از خدایت خواهشی دارم

آن نگاه بی قرینت را بیاور
آن صدای دلنشینت را بیاور
آن سجود نازنینت را بیاور
پینه های بر جبینت را بیاور

از خدایت خواهشی دارم

دست هایم را کنار دست هایت
غصه هایم را هم آوردم برایت
دستگیرم شو که افتادم به پایت
 می شود آیا  برایم  از خدایت...؟

از خدایت خواهشی دارم

عمر پراندوه این دفتر تمام است
کار این شبهای افسونگر تمام است
زندگی یا هر چه نامش بود همچون
واژه  های مبهم دیگر تمام است


......................................................................................

چک چک چک  زایشگاه باران

                باران دارد می بارد آری باباران

همچون شبهای من زیر ایوان

              همچون شعری تر  در تابستان

آن چتر خیست آن دفتر را میگویم

دنیای رازآلود یک شاعر

دنیایی در دستان خیس تو
            دریایی با باران دارد می خشکد

چترت را از روی سر بردار

پیراهن را هم از تن برکن

اینجا دیگر نامحرم نیست

باران اینجا را              شب ها را

          باران دلها را هم شست

 

چون باران می خوانم

         چک چک چک دوستت دارم

بر باران سوگند    چک چک چک دوستت دارم
.................................................................

کمی دیگر تحمل کن  

کمی دیگر تمام این نفس تنگی

تمام گریه ها آری تمام درد های شهر و آبادی

  تحمل کن کمی دیگر

 

دنیا برای ما که تا پایان به این سختی نمی ماند

کمی دیگر تمام تلخ کامی ها به زیر پات می میرند

آنوقت بایستی تمام شعر های این سه دفتر را بسوزانم

نمی دانی چقدر این واژه ها از درد لبریز است

.............................................................................

 صدای وحشی تو                     دریده  تار و پودم

نگاه خسته ی تو                   نشسته در وجودم

خدای عاشق تو                   مرا هم آشنا کرد

برای ماندن تو                 دعا کرد        دعا کرد

 

شعرها از : محمد حسین داودی



برچسب‌ها: بارانمحمد حسین داودیگلاریشا glarishaسردار قاسم سلیمانیبازران
[ 9 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

اسیر تیغ گناه

    اسیر تیغ گناه و نگاه پرآهم

 "که سیب چشم تو دیگر نموده گمراهم"

 

 درعمق سینه ی زنجیرهای پربرقت

 "دچار نیمه شب و سایه های بیگاهم"

 

 حضور توست درین قلعه ی نفس گیرم

 تو ایستادی و من مات قلعه و شاهم

 

 و تیر آهوی چشمت پلنگ چشم مرا

 نشانه رفته و من آه . تشنه ی ماهم

 

 نهنگ حادثه ای طعمه کرده بختم را

 هزار قافله هم رفت و من در این چاهم

 

 "چگونه وارد دنیای شعر من شده ای؟"

 کویر شبزده و ماسه های جانکاهم

 
 "دلم گرفته دعا کن دوباره پر بکشم"

 شکسته بالم و پرواز واژه می خواهم

 

 

 طنین نفس مقدس تو

 بیش از آنی که مرا گمراه کند

 مومنم کرده

 پس درود خدا بر عشق

 

 گل آسمانی من ! حواست هست؟

 سایه سار گلبرگ هایت

 چتر نوازش تن خاکی من شده است

      

 

می شنوی؟                شعر ها برای من است

 تعجب نکن            خیلی وقت نیست یاد گرفتم

اینطور نگاهم نکن                خیلی عوض نشدم

 راستش حالم خوش نیست      کمی گیج شدم

بی انصافی نکن      انقدر که می گویی بد نیستم

 بد کردم برایت شعر نوشتم؟     دیوانه که نیستم

 نخند خوب نیست           مردم نگاهمان می کنند

باشد همینطور بخند

من هم دیگر شعر نمی خوانم

مجبور نیستم


 

زمان گویا تر از تاریخ می باشد

حوادث بهتر از تاریخ راز سرگذشت آدمی را باز می گوید

 وچشم هرکسی گویاتر از هرلاف هرگوینده ای تاریخ می داند

 

شعرها از : محمد حسین داودی


[ 8 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

شکوه شهر اهورایی


 

چنان صدای تو پر کرده تمام دفتر تنهایی
که بی بهانه به غم برده شکوه شهر اهورایی

 

به رنگ بیرق شعر شب   به وزن رنج نفس گیری
 در عمق دفتر سرخ من نشسته زخم تماشایی

 

به سوز ساز شبآهنگم در آن کشاکش ناکامی
شدم به خلوت تنهایی تو ای به خلوت شبهایی

 

نمانده نقطه ی دلگرمی به سرنوشت زمین گویی
هنوز در دل تاریکی در انتظار مداوایی؟

 

و این ترانه که می بندد نگاه خسته ی شاعر را
تو نعره می زنی ای انسان بدون هیچ هم آوایی

 

 

چشمت چو دیدم گوهری گشتم لبالب مشتری
گشتی بدین غارتگری جانا  چرا افسونگری

آتش به ایمانم زنی بر بام انسانم شوی
پیدا و پنهانم کنی هر شب گریبانم دری

هردم به باغ خاطرت در بند چشم ساحرت
پردر چو دیدم هر برت گفتم چرا بی پیکری

دستم به دامن پرگهر سرسوی دامن بی خبر
مست و ملول و دیو سر از هر دری صدها بری

خو کرده با شیدای من  خون کرده در شبهای من
آتش به سرتاپای من کردی مرا خاکستری
 
"تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام
چون برنماز استاده ام گویی به محرابم دری"

 


دیگر نه دفتر شب ما آشیانه ات

نه واژه های تازه ی ما آب و دانه ات

 

دیگر نه شعر و نامه و نه نام ما ببر

دیگر نه بحث حافظ و نه عارفانه ات

 

اینجا خداست قاضی رفتار بین ما

حق با من است یا غزل جاودانه ات!

 

آن خاطرات شعرِ تَر از خاطرات رفت

خشکیده خاک مزرعه ی عاشقانه ات

 

 

با جام شوکران فراموشی ات شده

 شوری به پا از آه شبم در زمانه ات

 

من با غزل میانه خوبی ندارمو

نیمای دیگریست بجای ترانه ات

 

 

این حکمت خداست و انگار دفترم

بسیار ماندگار تر از بی بهانه ات

 

 

 

شعرها از : محمد حسین داودی

 



برچسب‌ها: گلاریشامحمد حسین داودیدفتر خرابه شب
[ 7 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

پیوندها


سلام دوست خوبم

 

 گلاریشا محمد حسین داودی  glarisha  برای تبادل لینک

اینجا آدرس خودتو بنویس

ممنون از حضور گرمت