راستش دیروز عصر
زیر باران که راه می رفتیم
ناگهان بغضم چشمانم را تر کرد
با زحمت بغضم را
پشت شوخی هایم قایم کردم
اشک هایم را هم
کار باران خواندم
گفتم شاید
افسون شب های سیاهم
الماس چشمان قشنگت را
همسنگ صدها قطره ی باران کند
گفتم شاید
روح دلسوزت با
سوز هر اشکی
بوی غم می گیرد
راستش دیروز از سرمای پایان قدم هایت
ناگهان فهمیدم
نفرینی در شعرم
رنگ ها و واژه ها را
با سیاهی می شوید
راستی یادت هست؟
شب را با شعر من
تک بیت نیمایی ؟
تنهایم تنهایی ؟
یادت هست؟
کاش می دانستم
با کدامین افسون روحم را
برمن شوراندی
وعده های دورت را
کاش می دانستم
باید افسونت را ازچشمت می خواندم
باید افسوس کمی بد بودم
مانده در تقدیرم افسوس افسوس
یک شب هم می آید
شعرم را می خوانی
دردلت افسوس افسوس