آغاز جنگ زیستن
بوي تعفني به مشام جوان دميد احساس انزجار عميقي به جايگاه
چون زهر تلخ ماهيت زندگي و عمر حس سقوط ،غوطه در انبوه اشتباه
بوي تعفني و نفس بند آمد و گويي صداي له شدن مهره هاي پشت
با رخت نو نشست به خاک و هنوز مات
با چشمهاي پف شده در کاسه درشت
ديري نشست ورهگذران همچنان عبور انگار مانعي وسط رودخانه اي
بايد بلند مي شد. اما براي چه؟ در خاله بازي قفس کودکانه اي
آنگاه مه نشست به پاي پياده ها سرگیجه عجیب ومه سرد هر دوسو
درگير جاده هاي شلوغ مقابل از پشت زوزه ها همه مشغول گفتگو
بعدش تمام منظره شهرک شلوغ مانند روزگار پليدش سياه شد
فهميد تازه قصه ی آن کينه ازقديم تاريخ مثل بربري اش راه راه شد
.
.
.
پايان ساده لوحي يک روستانشين آغاز جنگ زیستن و ظلم بیشتر
این فطرت پلید تجاوز گر درون این ثروت غنی شده با ثروت دگر
نظرات شما عزیزان: