کشتی جنون زده شب

 

 


تمام   درد  زمین  یادگار خستگی  من
هجوم سرد زمان موسم شکستگی من


سراب  تلخ جنون  ابتدای بی کسی  تو
حصا ر زرد  خزان  اوج  دلگسستگی  من


تمام  خشم زمین جرم دل نبستگی  تو
تمام  درد  زمان  مزد د لشکستگی من


چنان گرفته تب درد هر کرانه این شهر
که درد و ظلمت وغم کرده نیست هستگی من


حضور توست دراین کشتی جنون زده شب
که گشته شعرشب من به گل نشستگی من


نشسته  ظلمت  محض تودر یگانگی غم
که گشته ظلمت وغم همدم دودستگی من


ببین چه پست وسبک گشته آسمان به سرٍٍٍما
که سهم تیر وکمان شد زدام رستگی من


رسیده موسم تسلیم و انتهای صداقت
کنون رسیده معما به دست بستگی من



 

بی گناهی واژه ای نایاب  و در زندان شده

خشم و  وحشت مهره ای همواره در میدان شده


هیچ کس باور نکرد این جهل تمییز گناه

رستگاری واژه ای همواره بد عنوان شده


این چه ترس تلخ شعر است و چه بهت و اضطراب

این چه درد است عشق با دیوانگان همسان شده


ظلم نیکی شد به خصم و کفر تیغی سوی دوست

درد چون عادت به خواب و خصم چون مهمان شده


دفتر سرخم مبین مرده چنین بی پای و سر

روز دیگر را ببین گویی سراپا جان شده

 

شعرها از : محمدحسین داودی


[ 25 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

تا به کجا بی خبرید

 

عشق درخون شما هست و شما بی  خبرید
بی سبب نیست که دیریست زما بی خبرید

درد ما درد شما بود و نمی دانستید
از کسی هم نشنیدید چرا بی خبرید؟

کی توانید رسیدن به نهان خانه ی دور
که به اندازه ی آن فاصله ها بی خبرید

باز هم صحبت بی دینی و نادانی ماست
نکته اینجاست ، شما هم به خدا بی خبرید

چشم بگشای و بیا آخر بازی اینجاست
پرده بردار و ببین تا به کجا بی خبرید

 

(شعر از محمدحسین داودی)

[ 24 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

سکوت سرد

سکوت سرد خزان ساز تک ترانه تو
که بغض و گریه و تشویش تک بهانه تو

خروش عشق گرفته همه کرانه من
چرا گرفته تب درد هر کرانه تو ؟

حدیث جود و جفا ماند بر زمانه ما
گذشت عمر و نشان داد این زمانه تو

غروب رنج من و آفتاب  دفتر من
دوباره ماند همه آرزو به لانه تو

ببین چه تازه و تر گشته شور شعر شبم
دگر نمانده اثر از غم شبانه تو

هجوم واژه ی شب رفته از  سروده من
هنوز مانده از اندوه جاودانه  تو

نشسته آتش یک  کینه بر خرابه شب
نمانده ذره ای از آخرین نشانه تو

اثر نمانده از آن زخم خنجرتو ولی
همیشه بیرقی از خون کنار خانه تو
شعر از : محمد حسین داودی

[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

غصه منو نخور

 غصه منو نخور هر چی باشه                      روزای تلخ بهارو دوست دارم

می دونم خیلی غریبی نگو نه               آخه من تنهایی ها رو دوست دارم

ای بابا گریه نکن دلم گرفت                       می دونم چطور روزارو بشمارم

بابا انصافتو شکر آی زمونه                             من باید ثانیه ها رو بشمارم !؟


این روزا هر کسی با یه خاطره                          توی دنیای وجودش می پره

می خوای از آبی ها من دل بکنم                     می دونی زنده نبودن بهتره


حالا که شعرامو خوندی چی بگم؟                    باز می پرسی واسه عیدی چی میخوام؟

این همه آدمو باز نوبت من؟                       بی خیالش شدم عیدی نمی خوام

 

(شعر از :محمد حسین داودی







تقدیم به همه کنکوری ها . یادگاری از سال 80 و دفتر خرابه شب که سوخت :

............................................................

آه کجایی نفس ، آه کجایی خیال

کو چه کنم سر به درد ، سوخت مرا هر دو بال


استرس مرگبار ، روزشمار فرار
هر تپشی بی قرار ، راحت جانم محال


بخت نگون بخت من ، این دل جان سخت من
دلهره بر تخت من ، نی به کجایی بنال


داغ قضا بر تنم ، مهر بلا بر سرم
خود به فنا بسپرم ، وای از این حال و فال


رعشه بر اندام من ، زهر در این کام من
آرزوی خام من ، قسمت من پر ملال


آه و فغان کار من ، یاس و فسون یار من
خرد دل زار من ، کی بکنم شرح حال


عدل و عدالت نشست ، فقر و فلاکت بدست
این همه قارون مست ، این همه افکار کال


یارب از این درد جان ، باختم این امتحان
شرم به چشمم نهان ، از کرمت کن حلال


آه کجایی نفس ، آه کجایی خیال
می کشدم خون جگر ، باز به راه ضلال

 

(شعر از : محمدحسین داودی )


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

اقرء ای شاعر این مکتب

اقراء ای شاعر این مکتب  برهان قلم از غزل بی جان

به کفن مبرد قلم حسرت  هرکس که کشد نفس از طغیان


نرسد روزی علقی آید از باور خود قلمی ساید

درسرسودای جهان زاید آنگه مکنی عجب از انسان


ان الانسان لیطغی  به گاه قدرت و استغنا

نهفته نعره ی انسان ها را  ثروت به ستم قدرت به بیان


قلمی برا ی مردم مسکین  قلمی دریده جامه ی تمکین

قلمی کشیده خنجر خونین   به نبرد جاودانه ی عصیان


انسان نماد ربک الاکرم          طغیان نماد ما لم یعلم

و غزل نماد تحقیر قلم      وکفن به رنگ سوره ی رحمن


ان الانسان لیطغی                 به گاه قدرت و استغنا

نهفته نعره ی انسانها را

ثروت به ستم قدرت به بیان


شعر از محمد حسین داودی


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

از بیشه زار کولی روحم عبور کن

از بیشه زار کولی روحم عبور کن

با یونجه های دم زده از لابه لای دست

با آفتاب داغ خیالی که می شود

هر روز از ترانه تر و بوی تازه مست

در گرمگاه سینه این بیشه بوی توست

مثل شمیم بوسه ای از کوه دوردست

مثل نوازشی به تن خسته می دمد

مثل ترنمی که بر اندیشه ها نشست

یا چون تلاطمی است در اعماق دفترم

موج تغزلی است که در شیشه ها شکست

از بابت تداوم شبواژه بسته ام

با قامت رسای صدای تو داربست

یک رو ز هم زسوز حضور تو می زنم

آتش به برگ های خزان پیشه هر چه هست


شعر هااز : محمد حسین داودی


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

خشمم گریبان می درد

خشمم گریبان می درد  نخوت چه سودا می کند
صبرم دمادم می برد   کشتار پروا می کند


دستم چو مجنون خشن  تیغ قلم را می کشد
شعرم قلندرمی شود امشب چه غوغا می کند


ناگه زبانم می برد     چشمم سیاهی میرود
شعرم به خاک افتاده  و      نفرین دنیا میکند


شهر من و خون جگر   شعر من و ببریده سر
اهریمن پولادپر     خندان تماشا می کند


آرام چون اسرار من    همپایه با پندار من
این شهر بی آزار من دردش هویدا می کند


شهرم غریب وبی رمق زهرجنون سرمیکشد
شعرم هراسان خفته و تکرار فردا می کند

 شعر از:  محمد حسین داودی


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

مبارز مسکین

من حیدرم مبارز مسکینم           درمکنت و مقام اگرباشم


بیزارم از مصالحه با دزدان       مستضعف وغلام اگر باشم

آزاده ام مبارز پردردم              حتی اگربه تیغ بگیرندم


هرگز اسیر سایه نمی گردم         درظلمت تمام اگرباشم

رنجور جهل مردم محرومم      افسون می نکرده زمین گیرم


درجنگ باجهالت انسانم        شمشیردرنیام اگرباشم

با مردم گرسنه خروشیدم     تا ریشه کن کنم ستم دشمن


خواب ازدوچشم شب بزدایم من    بد نام شهرشام اگر باشم

من حیدرم مبارز انسانم            انسان خفته برکفن آهن


درجهدنان وسفره ی یک نسلم    بی یار و بی سلام اگر باشم

گر بر ردای کهنه ی این مسکین       بنشسته گرد وخاک پریشانی


دستار نان به دست که بسپارم            مدهوش انتقام اگر باشم

ای نسل سرد آهن و دژخیمان      من فزت خوانده خسته ی یک دردم


زخمم شریک اشک یتیمان شد             محتاج شیرخام اگرباشم


شعر از : محمد حسین داودی

[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

به چه دلبســته ای ؟

قفس . برای من بند بسته ات . تنگ است

 

نفس به شاعر تنها نشسته ات تنگ است


زمین . بدون تو همواره تیره و تار است

زمان برای طلوع خجسته ات تنگ است


 

چه می کنی ؟ به چه دل بسته ای ترانه ی من؟

غزل ز قافیه های شکسته ات تنگ است


بیا دوباره پی واژه کوچه را بدویم

دلم برای نفس های خسته ات تنگ است


 

تو در سکوتی و بغض زمانه در دل توست

دلی به خنده ی از گریه رسته ات تنگ است

 


 

تو یک تنی و هزاران قبیله پاپی تو

جهان برای تو و دار و دسته ات تنگ است


شعر از : محمد حسین داودی


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

جــــوراب مـــن کــجــاســت ؟

 

جوراب من کجاست ؟ جوراب های من

جوراب پاره ام ، بی تاب های من


خوابم زدود و شست ، مضرابهای من

چنگی به زخمه ام ، سیلاب های من

 

چون مرغک اسیر ، ازبخت مرده ام

شبواژه های سرد ، میراثِ برده ام


سرگشته عقل خویش ، بر می سپرده ام

سوگند می خورم ، من می نخورده ام

 

جوراب من کجاست ، اینجا مجال نیست   

در فرض مستی ام ، جای سوال نیست

این فرض هرچه هست ، فرض محال نیست  

 من می روم و هیچ ، دیگر جدال نیست



تاکوچه می دوم با گونه ی ترم

دنیا چه ساکت است؟... ، ای وای دفترم 


ده سال شعر درد ، ده برگ پرپرم

نجوای سرخ من ، یحیای بی سرم

 

ساعت به سر رسید ، با رد پای نور

از خواب می پرم ، با هوی و های نور


در چشم من شکفت با ریسه های نور

یک حس ناب شعر ، در لابه لای نور

 

کو گنج سرخ من ، کو انزوای من؟

برکاغذآورم سیلابهای من


بانگی زدود وشست مضراب های من

جوراب من کجاست جوراب های من

 

 

شعر از :محمد حسین داودی

 


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

اگرآنروز شعرم را نمی خواندی

 

 

اگرآنروز شعرم را نمی خواندی

اگر آنروز شعرم را رها از هرچه در دنیا نمی خواندی

اگر آنروز سوی خود مرا تنها نمی خواندی

اگر آنروز اگرهای مرا اما نمی خواندی

 

اگر آنروز چشم و گوش شعر کولی ام را وا نمی کردی

اگر آنروز پشت دفتر سرخ مرا امضا نمی کردی

اگر نیرنگ شومت را زمن حاشا نمی کردی

اگر هرگز دروغت را میان شعرهایم جا نمی کردی

 

بدان دیگر وفادارت نمی مانم

بدان دیگر برایت هیچ شعری را نمی خوانم

بدان دیگر دو واج از شعرهایم را از آن تو نمی دانم

بدان دیگر برای شعر بارانم پشیمانم پشیمانم

 

برو خوش باش  

برو با آن غزل سازان نو خوش باش

برو نیما برو افسانه شو خوش باش 

برو سختی برای ماست تو خوش باش

 

اگر دیگر .. اگر آنجا .. اگر در خانه دیگر

اگر هم دیگر از هم هیچ همچون مردم بیگانه دیگر

اگرهم خواستی در واژه های شاعر ویرانه دیگر

برو از ما خدا حافظ . بگو دیوانه دیگر

 


شعر از : محمدحسین داودی


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

بوی اسپند را دوست دارم

 

 

چرا بوی اسپند را دوست دارم؟
که خاک است خوانش و همواره پاک است

و پرمیشود بیشه از بویش اما
هلاک است این بیشه دیگر هلاک است

از ایجاز و ارزانی اش در شگفتم
نه برگی برای دریدن نه خاری

از اعجاز او در بیابان بگویم
نه گنجی نهان دارد از خود نه باری

که یک نکته در ویژگی های آن نیست
درون و برون هر چه باشد همین است

و این است یک راز پیدای هستی
هر آزاده ای ریشه اش در زمین است

زمین گاهوار بهار و زمستان
همیشه فرو مانده در زندگانیست

زمین مادر مانده تنهای انسان
همیشه به لب ناله ی جاودانیست

غزل بند تلخم ، تَر از اشک و غم گشت
چقدر آخرین بند را دوست دارم

و این سازه ام تازه با بوی نم گشت
چقدر آه اسفند را دوست دارم

 

شعر از : محمد حسین داودی


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

یازینب

به تل برآی و ببین جسم بی سرم زینب

بیا که گشته زمین خون پیکرم زینب

 

تو ای تو وارث مظلوم رحمت العالم

تو ای تو بنت محمد پیمبرم زینب

 

قسم به فرق پر از خون حیدر کرار

که فزت خوانده ام ای یار حیدرم زینب

 

ببین شکسته چنین پهلوی مرا دشمن

بیا بیا تو پرستار مادرم زینب

 

به ناله های حسن یاور غریب پدر

تو ای نشسته کنار برادرم زینب

 

بیا که لشگری از بغض و کینه های فدک

به خون کشیده مرا ای تو خواهرم زینب

 

تمام گریه ی هفت آسمان برای تو شد

ولی چه سود پس از ذبح اصغرم زینب

شعر از : محمدحسین داودی

[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

با پول هايت

با پول هايت مي تواني           درگير بازي هات باشي
هم مي تواني غم بسازي     هم مي تواني شاد باشي


با پولهايت مي تواني                  در بند مشتي رنگ باشي
عاشق شوي معشوق گردي         شاعر شوي فرهاد باشي


هر دشمني را مي تواني          با پولهايت دوست سازي
هر بنده اي را مي تواني              با خنده اي آزاد باشي


تو مي تواني قلب ها را              تو مي تواني واژه ها را
قاضي و شاکي را خدا را             آقا شوي استاد باشي


روح مرا اما اما                         با پولهاي بي شمارت
هر گز نخواهي يافت هرگز         بندم کشي صياد باشي

 

شعر از : محمد حسین داودی

[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

نـون و الـقـــلـم

"نون والقلم وما یسطرون"

بنگر بر این سرای جنون


از شعر شب کفن بافته ام           یک روز هم کفن غرق خون


می شود تا به جوهر انسان

رنگ هر کران زشتی دوران


پنهان شود از قلمی که به آن           زنجیر هوس نگشته مفتون


باور شان نشد ایزد کریم

هنر به قلم آورده به زمین


"وانک لعلی خلق عظیم"        آری "فستبصر و یبصرون"


کاری از : محمد حسین داودی


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

آفـت پرسـت پـست

ای زورگوی مزرعه آفت پرست پست
بردار سهم گندم امسال هرچه هست

دیگر تمام مزرعه در اختیار توست
دنیای پر زدرد تو هموار گشته است

دنیای پر زدرد و دروغت و کینه ات
آن کینه ای کزآینه برسینه ات نشسست
 
نسل تو پادشاه پر از درد مزرعه اند
نسلی ز ذات پست تو ای هرزه گرد مست
 
گندم به چشم نخوت تو دشمن است و بس
مردم زجنگ خسته و تو خنجرت به دست
 
یادت که هست نعره زدی آی مزرعه
باید زبند گندم و این رنج کشت رست؟
 
نیرنگ کرده ای همه در بند گشته اند
وقت هجوم بر من مسکین شبزده است
 
بگذار آخرین نفس از جان برآورم
نفرین به ذات پست تو آفت پرست پست
 
شعر از : محمد حسین داودی

[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

آه کابوس است

آسمان سربی ، هوا دود است

چشم های من مه آلودست؟ شاید

صبح ما صادق نمانده است .

روز بی خورشید گشته آه شاید محو و نابود است.

سروهای کوچه در انبوه سرب ودود گم گشتند

هیچ کس درشهر پیدا نیست .

آه کابوس است کابوس است کابوس است

کوچه ام شهرم دیارم دوده اندود است.

خشم صحرا بوده یا نفرین جنگل؟

یا خدا احسان خود از ما زدودست ؟

ای زمین ای گاهوار راحت انسان

باد و خاکت را بشوراندی برای ما؟

آب را از ما جدا کردی و آتش را؟

آری آتش .

نخوتم در بهت کوچه ، آتشی برپای بنمودست

من چه میدانم؟

من چه میگویم؟چه می رانم؟

این پلیدی کار آتش نیست

این پلیدی از غبار خفته ی یک شهر خاموش است

آه کابوس است کابوس است کابوس است

قم . تیرماه ۱۳۸۸ شبزده(محمدحسین داودی)


[ 23 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

سراب وهرچه درین باب

به افتخار زنده یاد حسین امیدواری

حسین امیدواری

 

به ماجرای تب و تاب عادتم دادی  

به بوسه های پس از خواب عادتم دادی


 به قصه های پر از عشق عاشقم کردی

 شبی به یک غزل ناب عادتم دادی


میان وسوسه ی خواب شاعرم خواندی

 نبودم عاشق مرداب عادتم دادی


چگونه مست کویرت شدم نمی دانم 

بهار دشت مرنجاب عادتم دادی


به رنگ تشنگی دست های شبزده ام

و کاسه های پر از آب عادتم دادی


برای شستن شبواژه های نومیدی

سراب و هر چه در این باب عادتم دادی؟


در این هجوم هجاها طلوع قافیه ها  

 به واج و واژه ی نایاب عادتم دادی؟


اگر سیاه شنیدی گناه دفتر نیست

که رنگ خشکی و سیلاب عادتم دادی

شعر از : محمد حسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

آهای جاده پست

به افتخار دوست خوبم روح الله گنجی

 

آهای جاده ترس           های جاده مرگ

آهای جاده رنج             های جاده درد

آهای جاده سیاه          های جاده گناه

آهای جاده سایه ها      های جاده ی  بیگانه ها

 

جایگاه جاگیر           جایگاه خیانت

گرداب دوری هاست          سنگلاخ وحشت

جاده اعدام            جاده خودکشی

جاده ی بی رحم       جاده ی آدمکشی

 

یک جاگیر              جای ده پایین

یک جاده           جای ده بالا

 

نفرین گندم هاست        سگهای له شده

نفرین گوزن هاست        چوپان بی ده شده

نفرین کوچه هاست        باغهای آبادی

نفرین درخت هاست       فرسنگ ها آزادی


یک جاگیر جای ده پایین

 یک جاده جای ده بالا


حالا فقط فسوس         سوسوی نور ها

صدا صدای مرموز         زوزوی عبورها

حالا فقط زنجیر            پرتگاه چراغ ها

جنگل نفرین شده        غار غار کلاغ ها

حالا فقط دروغ             رنگ های رنج ها

نقشه نقشه مرگ        سودای گنج ها


حالا یک جاگیر جای ده پایین

یک جاده جای ده بالا


آهای جاده پست             به این شبزده جابده

آهای جاده نفرین شده     جای ما را پس بده

 

شعر از : محمد حسین داودی

[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

وقتی درصحرا

به افتخار سید قاسم موسوی



وقتی در صحرا

شب پرسه ام را

با تو

ودیگرکولیان تقسیم میکردم


نه من بو برده بودم تو        نه تو فهمیده بودی من


درآنجاتازه فهمیدم چرا همواره تنهاییم


همانجابود دانستم که بیخود نیست اینجاییم


میراث دار چشم های خیره و انگشت های خشمگین هستیم


شاید هزاران سال با رویای دور شهر انسانی غزل خواندیم


اینک نه من دیگر امید بودن یک آن دیگر باتو را دارم


نه تو آنی برای من

اما بدان کولی


هرگز نگاه باشکوهت در میان ماسه های خشک و مغرور کویری را


از دل نخواهم شست


شاید شبی هم می رسد رخساره ات را برده ام از یاداما من


روح تو را در خون هر انسان تماشا می کنم


آنگاه دیگر دشمنی در بین انسانها نمی بینم

شعر از : محمد حسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

شاعرمرده

به افتخار پسرک شرور چارمندون - محمد رضوانی


 

بر این خاک مزن تکیه که شاعر مرده

کم کسی نیست ، رجز خوان معاصر مرده

 

زیرکی گفت شگفتا قلمش در دست است

بهراسید زکینش که به ظاهر مرده

 

وطنش؟ اهل کجا بود؟ که پیری آرام

سرتکان داد و به لب گفت: مهاجر مرده

 

عابران در پی هر روز عبور ممتد

می گریزند و در این فکر که عابر مرده؟

 

به افق سایه ی آهی نگران می نگرد

قاصدک هان؟ خبر آورده مسافر مرده

 

قصه خوانی هم از این حادثه سودش را برد

قصه سر کرد: به خشنودی خاطر مرده

 

شعر از : محمدحسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

درآمد در نیامد

به افتخار دکتر سعیدتقی ملا

درآمد درنیامد

درآمد باز برگشت

به درآمد درآمد

پدر درآورد درد درآمد

برادر پشت در پوشیده نیرنگی به سر

و ما در بند مشتی در که آمد یا نیامد

دراین قانون جنگل اقتصاد مانده در مرداب

و یا شاید دروغ و قصه ای دیگر برای مردمی درمانده در گرداب

و یا افیون آزادی برای گرگهای تشنه ی انسان

و یا مفهوم انسانی شعاری قالب حیوان

و دردآمد

و در دامان درد آمد

و درد آورد درمانی که درماند

بگو نفرین به هر مفهوم انسانی

بگو حیوان بگو هرکس به عنوانی

بگو در سایه ی دستی که نامرئیست

بگو نفرین به هر نامی که با ما نیست

و درما نای ماندن نیست

و سرما نای رفتن کشته ، درمان نیست


برو نفرین به اشعاری که می خوانی

برو دنیای ما را نیست پایانی خودت هم خوب می دانی

درآمد پشت در ماند و دودر گشت

درآمد باز برگشت


شعر از : محمد حسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

همواره یادم هست

به افتخار پسر نیک سالاریه-مجید رضوانی



همواره یادم هست

تا هست ، آن بالا خدایی هست

درقلب های عاشق دلخسته جادارد

هرعاشقی را دوست می دارد

او دوست می دارد و می دانم که می خواهد

درگوشه ای او را برای خود نگه دارد


همواره یادم هست

این رنج دنیا را رهایی نیست

این رفتنت هرگز جدایی نیست


رفتی ولی در خلوت خود

گاهی دعایم کن

ای خاطرات روزهای سخت

این شعر را خواندی حلالم کن

شعر از محمد حسین داودی/قم/اسفندماه۱۳۹۰


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

هنوز دیو گله مند آدمی

به افتخار حاجی آرمان سپید .حمیدرضا عسگری .

 

 

به ساعت خیره شدم//اما به آن نگاه نمی کنم

زیرا آینده مبهمی را تجسم کرده ام

زمان ثبت شعر دیگری روی سر رسید فرارسیده

اما چرا این دفتر یادداشت این چنین خود را از دست داده؟

و با سکوت معنا داری به چشمان شاعر خیره مانده

آری تنها یک شب دیگر

تنها یک شعر دیگر

سر رسید دیگری به سر رسیده

و نوبت را به دیگری می دهد

مثل همه ی لذت های دنیای کوچک ادمی

به آخرین خط سر رسید می رسم :

درگذشت نیوتن.استقلال تونس.ملی شدن صنعت نفت

و شعر آخر :

بخت سیاه ماهی سرخ اسیر عید

از رنج سفره ای که در آن گسترانده اید


با تُنگ تًنگ شیشه ی افیون مردمان

از هر چه دیده اید و شنیدید و خوانده اید


 

بخت سیاه سبزه سبز اسیر آب

از ماجرای کهنگی خواب آدمی


در سینی سمین دروغ زمین کور

در پیچش کلاف تب و تاب آدمی


 

شاید هزار سال گذشتست روزگار

اما هنوز دیو گله مند آدمی است


انگار عید آمده اما به نرخ رنج

رنجی که از سیاهی لبخند آدمی است


شعر و متن از : محمد حسین داودی 


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]

خون تازه را بیا تماشا کن

به افتخار باقر

 

برخیز برخیز

خون تازه را بیا تماشا کن

زیر چکمه های تیره می جوشد

نعره کن به واژه ها که برخیزند

رو نما به شاعری که بخروشد

روزی روزی

کنار جویبار آزادی

خون خون

مرا میان لاله می بینی

آنگاه آنگاه

لاله های باغ انسان را

همچون شعری

به یادگار می چینی

مثل درس

کتاب کودکی هایم

من هم سالهاست

عشق و آرزوی روستا دارم

یا شاید هم

چون دروغ آن چوپان

هر شب در سر

قصه های آشنا دارم

@

کاش گوسفند بیشه ها بودم

یا نه ، نی لبک برای یک چوپان

شعر های عاشقانه میخواندم

در غروب تلخ واژه ی انسان

شعر از : محمد حسین داودی


[ 22 تير 1394 ] [ ] [ محمد حسین داودی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

پیوندها


سلام دوست خوبم

 

 گلاریشا محمد حسین داودی  glarisha  برای تبادل لینک

اینجا آدرس خودتو بنویس

ممنون از حضور گرمت